چگونه افسردگی دوقطبی خود را مدیریت کنم

نوشته‌ی روئنشان میلر، به روایت استفانی واتسون

به عنوان یک مرد سیاه‌پوست، من فقط اجازه دارم دو احساس مختلف را نشان دهم — خشم و شادی. هر چیز دیگری، و من ضعیف تلقی می‌شوم. ضعیف به نظر رسیدن در این فرهنگ به راحتی می‌تواند شما را به کشتن بدهد. ما قطعاً در مورد سلامت روان صحبت نمی‌کنیم. نوعی انگ با آن مرتبط است.

من در شهرستان برتی، یک جامعه روستایی در شمال شرقی کارولینای شمالی، بزرگ شدم. وقتی افراد خاصی را در محله می‌دیدیم که بی‌خانمان بودند یا همیشه در گوشه‌ای از یکی از فروشگاه‌ها بودند، با گفتن این جمله که «او را اذیت نکن، او هم تو را اذیت نخواهد کرد» آنها را نادیده می‌گرفتیم. این میزان مکالماتی بود که ما در مورد سلامت روان داشتیم.

تنها بعد از تشخیص اختلال دوقطبی‌ام بود که با مادربزرگم صحبت کردم و او تک تک علائمی را که داشتم، برایم شرح داد. از او پرسیدم، از کجا فهمیده؟ و او گفت، چون تمام عمرش با این مشکل دست و پنجه نرم کرده است. او هرگز در مورد آن صحبت نکرده و هیچ کمکی هم نگرفته است. این مکالمه فقط بعد از اینکه خانواده‌ام مرا به بیمارستان کشاندند، پیش آمد.

مارپیچ نزولی

من از دبیرستان تقریباً به عنوان شاگرد اول کلاس فارغ‌التحصیل شدم و در نهایت با بورسیه تحصیلی به دانشگاه UNC Chapel Hill رفتم. به تیم فوتبال و تیم دو و میدانی راه پیدا کردم.

اما بعد از سال اول دانشگاه، خیلی نزدیک بود از مدرسه اخراج شوم. نمراتم افتضاح بود. سازگاری با دانشگاه یک چیز بود، اما سازگاری با دانشگاهی که در آن به عنوان یک سیاه‌پوست خیلی خوب معرفی نمی‌شدم، حتی سخت‌تر بود. باید حس تعلق به جامعه‌ی خودم را پیدا می‌کردم.

من از یک شهر کوچک که در آن یک ورزشکار و دانش‌آموز برتر بودم، به این مدرسه بزرگ آمدم، جایی که در ورزش در پایین‌ترین سطح بودم و در مدرسه عملکرد خوبی نداشتم. من در بحران هویت بودم. سپس در سال دوم دانشگاه، دچار آسیب زانو شدم و این آسیب اساساً حرفه ورزشی من را از بین برد. اوضاع شروع به پیچیده شدن کرد.

این با کناره‌گیری من از دوستانم شروع شد. نمی‌خواستم با آنها صحبت کنم. هر وقت زنگ می‌زدند، جواب تلفن نمی‌دادم. وقتی به اتاقم می‌آمدند، در را باز نمی‌کردم. تلویزیون تماشا نمی‌کردم. فقط در رختخوابم می‌نشستم. بعضی روزها بلند شدن برایم سخت بود. روزهای دیگر اگر هم بلند می‌شدم، روی صندلی می‌نشستم و ساعت‌ها به دیوار خیره می‌شدم.

این مربوط به سال ۲۰۰۶ است. من ۱۹ ساله بودم. در آن زمان، به آن افسردگی نمی‌گفتم، چون نمی‌دانستم معنی کلمه افسردگی چیست. فقط می‌گفتم غمگینم یا حالم گرفته است.

من به کلاس نمی‌رفتم. غذا نمی‌خوردم. در عرض حدود ۶ هفته، حدود ۲۵ پوند وزن کم کردم. دوش نمی‌گرفتم و هیچ نوع اصلاحی انجام نمی‌دادم. موهایم همه جا ریخته بود. دوره‌ای را گذراندم که حدود ۲ هفته نخوابیدم. چون نمی‌خوابیدم، شروع به شنیدن صداهایی کردم.

مداخله

مادرم مدام به من زنگ می‌زد و می‌پرسید: «حالت چطوره؟» من به دروغ می‌گفتم: «خوبم و مدرسه خوب پیش می‌رود.» در این مرحله، شاید دو ماه بود که از اتاقم بیرون نیامده بودم. او گفت: «از صدایت می‌شنوم که مشکلی پیش آمده.»

او تلفن را قطع کرد و به دخترعمویم که در دانشگاه مرکزی کارولینای شمالی درس می‌خواند، زنگ زد. وقتی دخترعمویم به خوابگاه آمد و من را دید، شروع به گریه کرد. من آن شانی که او به دیدنش عادت داشت، نبودم.

حدود دو ساعت و نیم بعد، بقیه خانواده‌ام – مادرم، پدرم، عمه‌ها و عموهایم – از راه رسیدند. وقتی چشمشان به من افتاد، نگران شدند چون خیلی وزن کم کرده بودم. مطمئنم که چون دوش نگرفته بودم، بو می‌دادم. فقط قیافه‌ام بد شده بود.

وقتی از من می‌پرسیدند چه اتفاقی افتاده، به آنها نمی‌گفتم چه اتفاقی دارد می‌افتد. سعی می‌کنم جلوی آنها طوری رفتار کنم که انگار همه چیز خوب است. اما آنها طوری به من نگاه می‌کردند که انگار نمی‌توانی به ما دروغ بگویی در حالی که ما اینجا نشسته‌ایم و به تو نگاه می‌کنیم.

آنها گفتند: «اگر نمی‌خواهی حرف بزنی، ما تو را جایی می‌بریم تا به تو کمک کنند.» آنها به من گفتند که قرار است مرا به بیمارستان ببرند. من در حالی که دست و پا می‌زدم و جیغ می‌زدم، به آنجا رفتم. تمام راه را با آنها جنگیدم.

بی‌اعتمادی

آنها مرا به بخش روانپزشکی مرکز پزشکی دانشگاه دوک بردند. وقتی به آنجا رسیدم، به پرستار مشت زدم. قصد آسیب رساندن به او را نداشتم، فقط نمی‌خواستم به بیمارستان بروم. از رفتن به آنجا می‌ترسیدم، چون وقتی می‌شنوید کسی به چنین موسسه‌ای می‌رود، او را دیوانه می‌دانند. هیچ‌کس نمی‌خواهد دیوانه تلقی شود.

وقتی به پرستار مشت زدم، مجبور شدند مرا مهار کنند چون من را تهدید می‌دانستند. برای آرام کردنم به من آرام‌بخش دادند. کلی سوال از من پرسیدند که چه اتفاقی برایم افتاده است. این یکی از سخت‌ترین کارها بود. من را در یک اتاق با بالشتک‌های مخصوص مهار کرده بودند و آنها همه این سوالات را از من می‌پرسیدند. از پشت شیشه به خانواده‌ام نگاه کردم و آنها گریه می‌کردند چون هرگز مرا در این حالت ندیده بودند.

علاوه بر این، هیچ‌کس در بیمارستان شبیه من نبود. به عنوان یک مرد سیاه‌پوست در یک بیمارستان روانی، به هیچ‌کس در آنجا اعتماد نداشتم. می‌ترسیدم درباره آنچه در سرم می‌گذشت صحبت کنم، چون نمی‌دانستم قرار است با این اطلاعات چه کار کنند.

وقتی تشخیص اختلال دوقطبی نوع یک با ویژگی‌های روان‌پریشی را دریافت کردم، در ذهنم با خودم گفتم، حرفت را باور نمی‌کنم. برایم مهم نیست. فقط می‌گویم باشه تا بتوانم از اینجا بروم.

آنها به من گفتند وقتی از زندان آزاد شوم، دیگر نیازی به بازگشت به مدرسه ندارم زیرا مدرسه یکی از محرک‌های من بود. آنجا محیطی پراسترس بود. باید طبق یک برنامه درمانی پیش می‌رفتم که شامل دارو و روان‌درمانی می‌شد.

تغییر دهنده بازی

وقتی از بیمارستان مرخص شدم، نمی‌خواستم به خانه برگردم. چون اهل یک شهر خیلی کوچک هستم، به خاطر شکست خوردنم برنمی‌گردم. ترک تحصیل را یک شکست می‌دانستم و از اینکه مجبور شده بودم به بیمارستان بروم و این برچسب اختلال دوقطبی را دریافت کنم، خجالت می‌کشیدم.

خوشبختانه عمویم در شارلوت زندگی می‌کرد. بنابراین من به آنجا نقل مکان کردم. هیچ‌کس در شارلوت مرا نمی‌شناخت.

وقتی آنجا بودم، با دکتر کندل جاسپر، یک روانشناس، ارتباط برقرار کردم. او برای من یک تغییر دهنده‌ی بازی بود، چون یک مرد سیاه‌پوست بود. او متواضع بود. وقتی برای اولین بار به مطبش رفتم، یک تی‌شرت، شورت بسکتبال و کفش‌های جردن پوشیده بود. من به دیدن چنین پزشکانی عادت نداشتم. این برایم آرامش‌بخش بود، اما کمی هم مشکوک بودم، مثلاً، مطمئنی که به من دروغ نمی‌گویی که پزشک هستی؟

اما وقتی شروع به گفتگو درمانی و درمان شناختی رفتاری کردیم، او توانست کمک زیادی به من بکند. او همچنین مرا به یک روانپزشک معرفی کرد. گاهی اوقات او با من به جلسات روانپزشکی‌ام می‌آمد تا بتوانند روی داروهایم کار کنند و بفهمند چه چیزی مؤثر است، چه چیزی به خواب من کمک می‌کند و چه چیزی صداهای درون سرم را آرام می‌کند.

خوددرمانی

وقتی بهتر شدم، مصرف داروها و رفتن به جلسات درمانی را متوقف کردم، چون فکر می‌کردم درمان شده‌ام. در پاییز ۲۰۰۷ به دانشگاه کارولینای شمالی، چپل هیل، برگشتم. اما به محض اینکه دوباره به روال مدرسه برگشتم، علائمم برگشت.

به جای اینکه به جلسات درمانی برگردم، با الکل خوددرمانی کردم. یک روز در میان یک پنجم تکیلا می‌نوشیدم. این کار را به مدت ۳ سال انجام دادم. به یک الکلیِ معتاد تبدیل شدم.

من هنوز سر کار می‌رفتم. هنوز به کلاس می‌رفتم. هنوز هر کاری که لازم بود را انجام می‌دادم، اما تمام مدت درد عاطفی داشتم. مردم آن بخش از زندگی من را یک موفقیت می‌دانستند، اما از مبارزه‌ای که روزانه با آن دست و پنجه نرم می‌کردم، خبر نداشتند.

احساس می‌کردم برای گذراندن روزم به الکل نیاز دارم. با نوشیدن از خواب بیدار می‌شدم و در طول روز تا زمانی که به خواب می‌رفتم، مشروب می‌خوردم. فکر می‌کردم کمک می‌کند، اما در واقع اینطور نبود. اوضاع را بدتر می‌کرد.

در این مدت، سه بار اقدام به خودکشی کردم. در دو تلاش اول، سعی کردم با مصرف بیش از حد قرص، خودکشی کنم. دفعه آخر، اسلحه را روی سرم گذاشتم و ماشه را کشیدم و اسلحه روی سرم گیر کرد. آن بدترین لحظه زندگی‌ام بود.

درمان، بخش دوم

بعد از آخرین اقدام به خودکشی، باید می‌فهمیدم چه چیزی دفعه‌ی اول به من کمک کرده بود تا حالم بهتر شود. آن چیز الکل نبود. باید دوباره تحت درمان قرار می‌گرفتم.

این بار در مورد درمان خیلی هدفمند بودم. شروع کردم به گنجاندن تکنیک‌های مختلف در سبک زندگی روزمره‌ام که به من کمک می‌کردند، مانند مدیتیشن، یوگا و نوشتن خاطرات روزانه. شروع کردم به اینکه مطمئن شوم سالم‌تر غذا می‌خورم، مطمئن شوم خواب کافی دارم و برای خودم وقت کافی می‌گذارم.

دومین فرآیند درمان در مورد شناخت من و یادگیری این بود که چه چیزهایی محرک من هستند و چه چیزهایی عوامل محافظتی من. و وقتی در آن مسیر قرار گرفتم و این را فهمیدم، شروع به پذیرش تشخیص خودم به همان شکلی که بود کردم. باید مسئولیت و مسئولیت اختلال دوقطبی‌ام را بر عهده می‌گرفتم و همچنین می‌فهمیدم که برای سالم بودن چه کاری باید انجام دهم. آن موقع بود که اوضاع برای من شروع به تغییر کرد.

از بیمار تا درمانگر

وقتی سالم‌تر شدم، متوجه شدم که برخی از خانواده و دوستانم نیز، چه آنهایی که بیماری‌شان تشخیص داده شده بود و چه آنهایی که تشخیص داده نشده بود، با مشکل مواجه هستند. اکثر آنها بیماری‌شان تشخیص داده نشده بود، چون قرار نبود کمکی دریافت کنند. همین باعث شد که من درمانگر شوم، مدرک کارشناسی ارشد خود را در رشته مشاوره سلامت روان بگیرم و همچنین دکترای خود را در رشته روانشناسی بین‌المللی دنبال کنم.

بسیاری از مراجعینی که من با آنها کار می‌کنم، مردان رنگین‌پوست هستند. نمی‌توانم انتظار داشته باشم که آنها در یک محیط درمانی سنتی، کاملاً در مقابل من آسیب‌پذیر باشند. نمی‌توانم با یک راه‌حل کتابی به آنها پاسخ دهم. این کتاب درسی توسط ما یا حتی برای ما نوشته نشده است. من باید آنها را در جایی که هستند ملاقات کنم و کاری کنم که احساس راحتی کنند.

من فعالیت بدنی را در برنامه‌ام می‌گنجانم، چه رفتن به باشگاه و شوت کردن بسکتبال باشد، چه رفتن به مسیرهای محلی و پیاده‌روی. مخصوصاً وقتی با پسران جوان کار می‌کنم، بازی کردن راهی است که با آنها اعتماد ایجاد می‌کنم.

ایجاد آگاهی

من همچنین یک سازمان غیرانتفاعی به نام Eustress تأسیس کردم. [Eustress استرس «خوب» است — نوعی که شما را به چالش می‌کشد و به رشد شما کمک می‌کند.] من کارهای زیادی در جوامع سیاه‌پوست و رنگین‌پوست انجام می‌دهم تا آگاهی را افزایش دهم و ابزارهایی را در اختیار آنها قرار دهم تا بتوانند به مسائل مربوط به سلامت روان خود بپردازند.

من سالی سه بار پیاده‌روی برای افزایش آگاهی در مورد سلامت روان انجام می‌دهم — یکی در زادگاهم، شهرستان برتی، یکی در چپل هیل، و یکی در شارلوت. در این پیاده‌روی‌ها، ما کلاس یوگا داریم. ما منابع دیگری برای سلامت روان داریم. ما اردوهای آموزشی تناسب اندام برگزار می‌کنیم. ما درک می‌کنیم که سلامت روان، همان سلامت است .

من همچنین شب‌های رنگ‌آمیزی بزرگسالان را در سراسر کشور برگزار می‌کنم. ما آگاهی‌بخشی می‌کنیم و همچنین رنگ‌آمیزی را به عنوان یک ابزار درمانی معرفی می‌کنیم. این کاری است که مردم می‌توانند روزانه در خانه انجام دهند.

هر چهارشنبه شب، من یک کنفرانس تلفنی به نام «صحبت در مورد رختکن» برگزار می‌کنم، جایی که مردان از سراسر کشور تماس می‌گیرند و حدود یک ساعت در مورد هر چیزی صحبت می‌کنیم. ما در مورد چیزهای مختلفی که بر سلامت روان ما تأثیر می‌گذارند صحبت می‌کنیم، بنابراین فضایی برای صحبت کردن داریم.

سال گذشته، من طرح «استرس مضاعف مردان سیاه‌پوست جوان» را آغاز کردم. من به یک مدرسه راهنمایی محلی می‌روم و با هفت پسر جوان کلاس هفتمی کاردرمانی انجام می‌دهم. همچنین با معلمان آنها و همه اعضای خانواده‌شان کاردرمانی انجام می‌دهم. هدف این است که ناتوانی آنها در مراجعه به مراکز درمانی، چون من به آنها مراجعه می‌کنم، و ناتوانی آنها در پرداخت هزینه درمان، چون من این کار را رایگان انجام می‌دهم، کاهش یابد.

همچنین کل اکوسیستم نحوه نگاه آنها به سلامت روان را تغییر می‌دهد. من به والدین فرصتی می‌دهم تا به مسائل خودشان بپردازند و پس از اینکه آنها به مسائل خود پرداختند، به آنها یاد می‌دهم که چگونه با فرزندشان کار کنند. به این ترتیب، ما واقعاً می‌توانیم شروع به ایجاد تغییر کنیم و این چرخه‌های معیوب را که در جامعه سیاه‌پوستان با آن دست و پنجه نرم می‌کنیم، بشکنیم، چه تروما، افسردگی، اعتیاد به الکل یا سوءاستفاده جنسی باشد.

مطالب اخیر

اسکیزوفرنی

چه چیزی باید در هنگام ابتلا به اسکیزوفرنی بخورید؟

۱ / ۱۲ رژیم غذایی شما اهمیت دارد افراد مبتلا به اسکیزوفرنی ، یک بیماری روانی مزمن، اغلب رژیم غذایی ناسالمی دارند. عادات غذایی بد اغلب منجر به سایر مشکلات سلامتی می‌شود که می‌تواند این افراد را در معرض […]

اسکیزوفرنی

راهنمای اسکیزوفرنی

۱ / ۱۷ اسکیزوفرنی چیست؟ این یک بیماری روانی جدی است که بدون مراقبت می‌تواند ناتوان‌کننده باشد. حدود ۱٪ از آمریکایی‌ها به آن مبتلا هستند. افراد مبتلا به این بیماری ممکن است صداهایی بشنوند، مناظر خیالی ببینند […]

بیماری دو قطبی

افراد مشهور مبتلا به اختلال دوقطبی

۱ / ۲۰ فی داناوی این بازیگر برنده اسکار که به خاطر ایفای نقش جوآن کرافورد در فیلم « عزیزترین مامان» شهرت زیادی دارد، در مستند «فی» که در سال ۲۰۲۴ اکران می‌شود، ابتلای خود به اختلال دوقطبی را تایید کرد […]

بیماری دو قطبی

چگونه شیدایی دوقطبی خود را مدیریت کنم

ابتلا به اختلال دوقطبی آسان نبوده است. من ۱۱ سال است که با آن زندگی می‌کنم. تشخیص این بیماری در ۱۶ سالگی برایم بسیار دلخراش بود. نمی‌دانستم چه اتفاقی دارد می‌افتد، و یادم می‌آید که […]

اسکیزوفرنی

اسکیزوفرنی و امید به زندگی

اگر شما یا یکی از عزیزانتان به اسکیزوفرنی مبتلا شده‌اید ، ممکن است متوجه شوید که کاملاً روی گذراندن زندگی روزمره تمرکز می‌کنید. اما دلیل خوبی هم برای فکر کردن به آینده وجود دارد: افراد مبتلا به […]