
آنچه در این مطلب خواهید خواند
نوشته کاترین پونته، از زبان استفانی واتسون
من دوران کودکی شاد و معمولی داشتم. همیشه جاهطلب بودم، هرچند تا حدودی نامطمئن. والدینم از پرتغال به تورنتو، کانادا مهاجرت کردند. هیچکدام از آنها دبیرستان را تمام نکردند. من خیلی مشتاق بودم که با رفتن به دانشگاه به عنوان اولین نفر در خانوادهام، آنها را راضی کنم. بنابراین همیشه برای عملکرد خوب، احساس فشار میکردم.
من مدرک لیسانس هنر خود را در رشته سیاست و مدرک حقوق گرفتم. پس از چند سال کار در برزیل، به ایالات متحده نقل مکان کردم و برنامه MBA را در دانشکده بازرگانی وارتون در دانشگاه پنسیلوانیا شروع کردم. نه تنها از اینکه در سطح همکلاسیهایم عمل نمیکردم، احساس ناامنی میکردم، بلکه برای اولین بار در زندگیام تنها بودم. والدینم در کانادا بودند و شوهر آیندهام در نیویورک کار میکرد.
استرس تحصیلی و شغلی، همراه با تنهایی، باعث شد که من گوشهگیر و منزوی شوم. در سال ۲۰۰۰، افسردگی اساسی در من تشخیص داده شد. فکر میکردم این فقط یک مرحله گذرا است. به روانپزشک مراجعه کردم و دارو مصرف کردم، اما پس از چند هفته بدون بهبود، مصرف آن را متوقف کردم.
تقریباً در همان زمان، پدرم شغلش را که ۳۰ سال در آن کار کرده بود، از دست داد. من توسط یکی از همکلاسیهایم مورد تجاوز جنسی قرار گرفتم. همه این عوامل استرسزا دست به دست هم دادند و من شروع به رفتارهای نامنظم و خارج از شخصیتم کردم. یک ایمیل طولانی و بیربط برای همکلاسیهایم فرستادم — همه ۸۰۰ نفرشان.
معاون دانشکدهام در وارتون گفت: «یه چیزی درست نیست. باید تو رو به دفتر مشاوره ببریم.» ظرف ۵ دقیقه، اختلال دوقطبی را در من تشخیص دادند.

انکار
من از پذیرش تشخیص خود امتناع ورزیدم. احساس میکردم به خاطر تمام چیزهایی که تجربه میکردم، بیمار هستم.
داروهای جدیدی را امتحان کردم، اما ایده مصرف آنها را دوست نداشتم. برای من، این پذیرش این بود که مشکلی دارم و واقعاً برایم سخت بود که بپذیرم اختلال دوقطبی دارم.
من موفق شدم از وارتون فارغالتحصیل شوم، اما خیلی زود دچار افسردگی عمیقی شدم و کاملاً بیانگیزه شدم. حتی وقتی به نیویورک نقل مکان کردم و با شوهر آیندهام دوباره ازدواج کردم، دوران بسیار سختی بود. گاهی اوقات آنقدر احساس افسردگی میکردم که نمیتوانستم از رختخواب بیرون بیایم.
بحران
به مدت ۶ سال، تحت درمان نبودم. سپس در سال ۲۰۰۶، دچار یک بحران بزرگ شدم. فکر میکردم دنیا به آخر رسیده و من پیامآوری هستم که قرار است آن را نجات دهد. وقتی یک روز شوهرم به خانه آمد، آپارتمان یک فاجعه بود. من آن را از هم پاشیده بودم. شیدایی و روانپریشی من آنقدر شدید شده بود که مجبور شد با ۹۱۱ تماس بگیرد.
سه افسر پلیس و دو امدادگر به آپارتمان من رسیدند. بیشتر شبیه یک دستگیری جنایی بود تا یک اورژانس پزشکی. آنها مرا به ویلچر بستند و با آمبولانس به بیمارستان بردند.
به اورژانس روانپزشکی رسیدم. پزشکی که مرا بستری کرده بود، راهنمای تشخیصی و آماری انجمن روانپزشکی آمریکا (DSM) را در مورد اختلال دوقطبی باز کرد. از من پرسید: «آیا هیچ یک از این علائم را تجربه میکنی؟» و به صفحه اشاره کرد. گفتم: «نه، نه، نه.» اما او گفت: «بله، بله، بله.»
به مدت دو روز، روی برانکارد در راهروی اورژانس روانپزشکی دراز کشیده بودم، چون بیمارستان هیچ اتاق بازی نداشت. برای اینکه از حالت شیدایی شدیدم پایین بیایم، به من آرامبخشهای قوی تزریق کردند. در یک واحد قرنطینه در حالی که با کمربندهای چرمی بسته شده بودم، به هوش آمدم. اوضاع نگرانکننده بود.
قبل از ترخیص، مجبور شدم برای درمان با یک روانپزشک قرار ملاقات بگذارم. ظرف چند هفته پس از شروع مصرف دارو، احساس کردم که درمان شدهام و دیگر نیازی به آن ندارم. بنابراین مصرف دارو را قطع کردم، بیمار شدم و دوباره در بیمارستان بستری شدم. سه بار در سالهای ۲۰۰۶، ۲۰۱۰ و ۲۰۱۴ در بیمارستان بستری شدم. یک دوره شیدایی جداگانه منجر به دستگیری من به دلیل ورود غیرقانونی به یک عبادتگاه برای دعا شد، زیرا دوباره فکر میکردم دنیا به پایان رسیده است.
یک مسیر جدید
نقطه عطف زندگی من در آخرین بستری شدنم در سال ۲۰۱۴ اتفاق افتاد، زمانی که ویدیویی از زنی مبتلا به اسکیزوفرنی تماشا کردم. باورم نمیشد که او واقعاً زندگی کاملی دارد. او شرکت خودش را اداره میکرد. به نظر میرسید که کاملاً پایدار است. خوشحال به نظر میرسید.
کم کم داشتم باور میکردم که من هم میتوانم شاد باشم.
من در گروههای حمایتی همسالان شرکت کردم، با افراد دیگری که بیماری روانی دارند ملاقات و صحبت کردم. این واقعاً کمک کرد. در واقع، برای بهبودی من بسیار مهم بود. آنها درک میکنند که زندگی با بیماری روانی چگونه است. این به من امید داد و انگیزهای برای اقدام شد.
باید داروی مناسب و روانپزشک مناسب را پیدا میکردم. من به مدت ۵ سال تحت نظر دو روانپزشک بودم و احساس میکردم که آنها فقط مرا زنده نگه میدارند. آنها سعی داشتند علائم من را برطرف کنند و از بستری شدن من در بیمارستان جلوگیری کنند، اما وضعیت من بهبود نمییافت.
من تحت رژیم دارویی بودم که باعث میشد روزی ۱۴ ساعت بخوابم و باعث شده بود ۶۰ پوند وزن اضافه کنم. وضعیتم بدتر میشد. مجبور شدم یک پزشک جدید پیدا کنم.
یک کلینیک اختلال دوقطبی که در کالیفرنیا با آن تماس گرفته بودم، مرا به یک روانداروشناس محلی ارجاع داد — پزشکی که در استفاده از دارو برای درمان اختلالات روانی تخصص دارد. احساس میکردم یا این را امتحان میکنم یا همچنان ناراضی خواهم ماند.
وقتی با دکتر ملاقات کردم، به او گفتم: «میخواهم مصرف این دارو را که باعث خوابآلودگیام میشود، کنار بگذارم. دیگر نمیخواهم چاق باشم. میخواهم بتوانم کار کنم و کاری با زندگیام انجام دهم، نه اینکه این زندگی آرام و بیحسی که دارم را داشته باشم.»
پزشکم گزینههای دارویی را به من پیشنهاد داد و سپس نظر خودم را پرسید. این یک رویکرد درمانی کاملاً متفاوت از آنچه تا به حال تجربه کرده بودم بود، به نام تصمیمگیری مشارکتی. از اینکه او واقعاً از من میپرسید چه دارویی را ترجیح میدهم، شوکه شدم. این برای من نشانهای بود که او به نظر من احترام میگذارد.
پزشک جدیدم فقط برای رفع علائم و عوارض جانبی و جلوگیری از خطرات مرا درمان نکرد، بلکه برای رسیدن به اهداف زندگیام مرا درمان کرد.
او مصرف دارویی که باعث میشد روزی ۱۴ ساعت بخوابم و کاهش وزن تقریباً غیرممکن میشد را قطع کرد. سپس شش دارو، از جمله تثبیتکنندههای خلق و خو برای شیدایی و افسردگیام، برایم تجویز کرد. ظرف ۲ روز، خوابم به ۱۰ ساعت در روز کاهش یافت. ظرف ۶ ماه، ۵۰ پوند وزن کم کردم.
من از مصرف دارو خوشم نمیآید، اما وقتی دیدم که داروها به من اجازه میدهند زندگی کاملتر و معنادارتری داشته باشم، مصرف آنها را پذیرفتم. از سال ۲۰۱۶ وضعیتم پایدار بوده است.
همسرم نیز نقش فوقالعاده مهمی در بهبودی من داشته است. خانوادهها میتوانند نقش مهمی در بهبودی عزیزانشان داشته باشند.
مادرم اخیراً برای دکترم کارت تبریک فرستاد. در آن نوشته بود: «از اینکه کتی ما را به ما برگرداندید، متشکرم.» دکتر گفت که این کارت باعث شده اشک در چشمانش جمع شود.
پرداخت آن به جلو
وقتی در بخش روانپزشکی هستید، هیچ آرزوی بهبودی یا گلی وجود ندارد. امید خیلی کمی وجود دارد که خوب شوید. وقتی حالم رو به بهبودی رفت، مادرم شروع کرد به فرستادن کارت تبریک در هفته، و آنها واقعاً حالم را بهتر میکردند. من هم میخواستم همین کار را برای دیگران انجام دهم.
من این برنامه را با بازدید ماهی دو بار از بخشهای روانپزشکی دو بیمارستان در نیویورک شروع کردم. از مردم میخواهم کارتهای تبریک به من اهدا کنند که من آنها را بین بیماران توزیع میکنم. بیماران نیز کارتها را تزئین میکنند و پیامهای خود را روی آنها برای سایر بیماران میگذارند. در طول این بازدیدها، من با بیماران صحبت میکنم و تجربه زندگیام را به اشتراک میگذارم. این باعث میشود آنها روحیه بگیرند. آنها میگویند: “اوه، تو یکی از ما هستی. تو میدانی ما در چه وضعیتی هستیم و چه احساسی داریم.”
من همچنین یک انجمن پشتیبانی آنلاین همتایان برای افرادی که با بیماری روانی، سوءمصرف مواد و رویدادهای استرسزای زندگی زندگی میکنند، به نام ForLikeMinds ایجاد کردم. ما بیش از 10،000 عضو داریم. این مکانی است که افراد میتوانند در آن ملاقات کنند و تجربیات خود را به اشتراک بگذارند. حمایت همتایان در طول بهبودیام برای من واقعاً مهم بود.
علاوه بر این، من اخیراً یک سرویس مربیگری به نام Peersights ایجاد کردهام. من به افراد و خانوادههایی که با بیماری روانی زندگی میکنند کمک میکنم تا بهبودی خود را دنبال کنند. هدف این است که امید را در آنها زنده کنم، به آنها کمک کنم منابعی را که برای بهبود نیاز دارند پیدا کنند و ارتباط بین خودشان و با پزشکان را بهبود بخشند تا بتوانند بهتر از نیازهای خود دفاع کنند.