
آنچه در این مطلب خواهید خواند
ابتلا به اختلال دوقطبی آسان نبوده است. من ۱۱ سال است که با آن زندگی میکنم. تشخیص این بیماری در ۱۶ سالگی برایم بسیار دلخراش بود. نمیدانستم چه اتفاقی دارد میافتد، و یادم میآید که احساس میکردم دارم میمیرم. بیشتر چیزهایی که به یاد دارم رفت و آمد به بیمارستان و شبهای بیشماری است که والدینم بیدار میمانند و دعا میکنند که من به حالت عادی برگردم.
اولین باری که این اتفاق افتاد، فکر کردم دچار حمله آسم شدهام. تنگی نفس داشتم. نمیتوانستم بخوابم. مادرم مجبور بود کار کند — او در یک کارخانه کار میکرد. بنابراین به من گفت: «فقط کمی استراحت کن، من فردا باید کار کنم.» در نهایت خوابش برد. من نیمهشب تنها به بیمارستان رفتم.
وقتی به آنجا رسیدم به آنها گفتم که دچار حمله آسم شدهام، چون واقعاً آسم دارم. آنها به من داروی استروئیدی پردنیزون دادند. پرستار سه قرص به من داد. یادم هست از او پرسیدم: «آیا هر سه قرص را مصرف کنم؟» او چیزی نگفت، بنابراین من در نهایت همه آنها را مصرف کردم.
نمیدانستم روانپریشی از عوارض جانبی استروئیدهاست. یادم نمیآید آن شب چطور به خانه رسیدم. انگار از حال رفتم.

یه چیزی شده
کار به جایی رسید که مادرم میگفت: «یه مشکلی هست.» وقتی علائمم را در اینترنت جستجو کردم، احساس کردم باید مشکل دیگری وجود داشته باشد. خوابم نمیبرد. کمکم کجخلق شدم. با خودم فکر کردم، این نمیتواند آسم باشد.
در نهایت، او مرا پیش یک روانپزشک برد که تأیید کرد من اختلال دوقطبی دارم. مادرم گفت: «باید به او دارو بدهیم.» هیچ اما و اگری وجود نداشت.
حالت وحشت
روانپزشکم برای درمان اختلال دوقطبیام دارو تجویز کرد، اما من جوان بودم و تشخیصم را قبول نکردم. لیتیوم کمک کرد، اما خیلی قوی بود — آنقدر قوی که سر کلاس خوابم میبرد، تا جایی که نمراتم خیلی پایین آمد. من از درمانم پیروی نکردم، که اغلب باعث شد کارم به بیمارستان بکشد.
یک بار دوست پسرم من را دم ایستگاه اتوبوس پیاده کرد تا به خانه دوستم بروم. به راننده اتوبوس گفتم: «ایستگاه بعدی.» وقتی راننده اتوبوس به دلیلی از من پرسید: «این ایستگاه یا آن ایستگاه؟»، این سوال برایم عجیب به نظر رسید.
از اتوبوس پیاده شدم و داشتم از خیابان رد میشدم که صدایی شبیه توقف ناگهانی ماشین شنیدم — صدای جیغ لاستیکها. تجربهای خارج از بدن داشتم. احساس کردم ماشین به من زده است. انگار خودم را در حال زیر گرفته شدن دیدم. در ذهنم، در حالت وحشت بودم.
وقتی در خیابان راه میرفتم، احساس میکردم مردم به من خیره شدهاند. خیلی دچار پارانوئید شده بودم.
به دوست پسرم زنگ زدم و بهش گفتم: «منو ببر بیمارستان. حالم خوب نیست. نمیدونم چه اتفاقی داره میافته.»
مادر بودن
وقتی پسر اولم به دنیا آمد، حس مسئولیتپذیری در من شکل گرفت. قسم خوردم که برای سلامتی پسرم، داروهایم را طبق دستور مصرف کنم. دیگر فقط به خودم مربوط نبود. حالا یک هدف داشتم. اوضاع داشت بهتر میشد.
با این حال، وقتی ازدواج کردم، تمام فشارهای یک مادر و همسر شاغل بودن شروع به آزارم کرد. میخواستم برای همه کس و همه چیز باشم. بیش از حد مسئولیت قبول کردم، تا جایی که مخرب شد. دیگر از خودم مراقبت نمیکردم. گاهی اوقات برای چند روز نمیخوابیدم.
بعضی روزها داروهایم را فراموش میکردم و دوباره به اعتیاد برمیگشتم. کار به جایی رسید که به فردی بسیار پرخاشگر و حتی روانپریش تبدیل شدم. یک ماه را در بیمارستان گذراندم. همچنین تحت درمان با حکم دادگاه قرار گرفتم.
در سال ۲۰۱۸، وقتی فرزند دومم را باردار بودم، مجبور شدم دوباره مصرف داروهایم را قطع کنم. در آن زمان کسب و کار نقاشی همسرم کساد بود و ما از نظر مالی در مضیقه بودیم. تصمیم گرفتم شغلی پیدا کنم و تحت استرس زیادی بودم.
به دلیل اضطراب شدید کارم به بیمارستان کشید. پسرم را هم با خودم بردم چون نمیخواستم او را در خانه تنها بگذارم. کارکنان بیمارستان فوراً متوجه شدند که من در شرایط مناسبی برای مراقبت از پسرم نیستم. اداره خدمات کودکان مجبور شد وارد عمل شود. آنها فرزندم را به مدت ۲ روز از من گرفتند. شوهرم مجبور شد برای برگرداندن او بجنگد.
دانستن اینکه چه زمانی باید درخواست کمک کنید
اواخر بارداری دومم، پزشکم دوز داروهایم را تنظیم کرد. چند سالی است که داروهای فعلیام را مصرف میکنم. الان در وضعیت خوبی هستم. بچههایم سالم هستند. من و همسرم قصد خرید خانه داریم. احساس میکنم دارم یاد میگیرم که یک زندگی متعادل داشته باشم، به چیزهای مهم اولویت بدهم و از بودن در کنار خانوادهام لذت ببرم.
داروها جواب میدهند، اما پزشکانم در حال تماس سریع هستند و من با آنها و خانوادهام برنامهای تنظیم کردهام. الان یک تیم دارم. چون بارها این شرایط را تجربه کردهام، خودم را آماده کردهام، اما هیچوقت نمیتوان خیلی آماده بود. همیشه خوب است که یک پشتیبان داشته باشید. دارم یاد میگیرم که چطور تشخیص بدهم چه زمانی به کمک نیاز دارم.
آن یازده سال بستری شدن در بیمارستان، مراجعه به روانپزشک و درمان، خیلی چیزها را برایم عوض کرده است. بالاخره اختلال دوقطبیام را پذیرفتهام و با آن کنار آمدهام.
من از افرادی که در این مسیر به من کمک کردند بسیار سپاسگزارم — مادرم، همسرم، درمانگرم الیزابت سلاری، و تمام افرادی که به من انگیزه دادند و به من شجاعت دادند. صادقانه بگویم، بدون آنها، من در این موقعیت نبودم.
الهام بخشیدن به دیگران
من مربی زندگی شدم چون میخواستم به دیگران کمک کنم تا بر مشکلاتشان غلبه کنند و با بهترین پتانسیل خود زندگی کنند، درست همانطور که زندگی خودم را تغییر دادم. من اساساً به آنها کمک میکنم تا زندگی خود را از زاویه دیگری ببینند و سعی میکنم به آنها نشان دهم که چه چیزهایی ممکن است. من به آنها کمک میکنم طرز فکر خود را تغییر دهند تا مانند کسی که میخواهند باشند، فکر کنند.
میخواهم دیگران ببینند که اگر من این کار را با اختلال دوقطبی انجام دادم، آنها هم میتوانند. بسیاری از افراد مبتلا به مشکلات سلامت روان خودشان را سرکوب میکنند یا فکر میکنند که نمیتوانند این کار را انجام دهند. میخواهم آنها بگویند: «من شایسته هستم.»